پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و بیست و سوم
زمان ارسال : ۱۱۰ روز پیش
به تهران که رسیدند، یاشار صاف روی صندلی نشست! مسیری که گرشا داشت میراند، به خانهی خودشان نمیخورد! سکوت چند ساعته را شکست:
-کجا میری؟
همانطور که جلو را نگاه میکرد، جواب داد:
-دلت واسه سلنا تنگ نشده؟
خواست بگوید چرا! اما خودت برو بیارش. اما نتوانست. زبان به کامش چسبید. فکر به آنچه گرشا توی گوشش خواند، تا تهران مغزش را شخم زد. زیرِ احساسش هم بذر عاطفه ریخت. داشت توی دلش ج
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آمینا
00آخرش این دوتا باهم میشن.همش مثل کارد و پنیر😅😅